فروزان کوچولوی منفروزان کوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

دختر کوچولوی من

دختر کوچولوی من یک ساله شده..... هورااااااااااا

        خدا جون دخترم یک ساله شده....همون دختر کوچولویی که مثه همچین روزی توی آغوشم بود و منم از عشقش لبریز بودم. همون دختر کوچولویی که گریه هاش دلمو میلرزوند و منتظر بودم تا برام یه لبخند کوچولو بزنه. همون نینی کوچولو که برام زیباترین و عاشقانه ترین لحظه هارو ساخت. خدایا شکرت.....   تولدت مبارک دختر کوچولوی من     یک ساله خورشید با صدای تو طلوع میکنه و شب با لالایی من پررنگتر شده..... یک ساله که مهربونی توی خونمون جاریه و من هر روز دنبال لحظه های پاک کودکی تو میگردم... یک ساله نفس تو به من بنده و نفس مامان و بابا به نفس تو..... یک ساله بهتری...
25 دی 1393

لحظه های کودکی تو....

فروزان جونم، هر روز منتظر یک لحظه خاصم. من عاشق کودکانه های توام... عاشق وقتی که به تنهایی من سرک میکشی. عاشق ابرو بالا انداختنت موقع شیرخوردن ام..... عاشق نگاه توام. میخوام برات از لحظه هات بگم. از لحظات پاک و بی آلایش بچگی. از کودکانه های تو..... میخوام از تجربه هات بگم و اینکه عاشقه لحظه هایی ام که برق شادی از دیدن چه چیز جدید توی چشات میدرخشه.   حالا بخون ............   از لحظه صبح برات میگم که سرحال بیدار میشی و  با " پوف پوف" گفتنت میخوای که روی شکم من موسیقی راه بندازی ... دنبال اسباب بازیها و هر چیزی میگردی و انگار تازه اولین باره که اونا رو میبینی. تازگیه...
21 دی 1393

هدیه فروزان جون به طهورای نازنین

امروز یک سال از اومدنت میگذره طهورا جونم.... یک سال قبل مثه همچین روزی اومدی و یه سبد شادی با خودت آوردی...       یادته اینقده کوچولو بودی..... حالا حسابی بزرگ و خانم شدی. قربونت برم .          طهورا جون   ساله شده..........هورااااااااااااااااااا                                  طهورا جونی دختر عموی فروزان که یک هفته زودتر از فروزان به دنیا اومده....       ...
18 دی 1393

دی ماه..........

دی، دی، دی..... تا قبل از اینکه بیای نمیدونستم این ماه هم میشه یکی از ماه های محبوب من. تا حالا 25 ام هر ماه برای من خاطره اومدنت زنده میشد. من روزها رو میشمردم تا 25 ام می اومد و نوری قلبمو روشن میکرد که دخترم یه ماهه دیگه بزرگ شده. حالا داره کم کم اون روز دوست داشتنی میرسه. 25 دی و یکی یه دونه من داره یک ساله میشه.   سراپا شوقم... سراپا شورم.... مثه همون روزی که اومدی... مثه روزهای قبلش که منتظرت بودم... پر از احساس ناب مادرانه.   تو اومدی تا حس کنم اشک های گرم مادرانه ها رو..... تو اومدی تا درک کنم گذشت و فداکاری رو.... اومدی تا بفهمم دنیا چقدر کوچیکه اگه تو نباشی... تو اومدی تا بشنوم صدای زندگی رو.... تو اومدی ...
15 دی 1393

فروزان و طبیعت پاییزی و برفی

آواز شب و رقص سایه های پر نور. می ترسم قدم بگذارم و برگی خشکیده را له کنم. شایدی تو از آنجا بگذری و صدای ناله برگ دلت را بلرزاند.   ( فروزانم این از نوشته های مامانه .... سال 84) همیشه خط آخرشو دوست داشتم و برات نوشتم تا یادگاری بمونه. شاید بازم از نوشته های قدیمی ام بران نوشتم....شاید .   فروزان در پارک جنگلی اَلنگ دره گرگان             عاشق کنجکاویهاتممممممممممم .       این مسیر جاده جنگلی توسکستان به سمت گرگانه..... خیلی زیباست         ...
8 دی 1393

11 ماهگی هستی مامان

این ماه خیلی زود اما آروم تموم شد.... خیلی آروم..... خیلی آروم داره روزها تموم میشه و دختر من داره بزرگ میشه. باز هم من میمونم و دلتنگی روزهای رفته.                             فروزان هنوز از ایستادن میترسه. یعنی ترسش نسبت به چیزای دیگه هم خیلی بیشتر شده. با کوچکترین صدا، با کمترین ضربه ای که میخوره، با کوچکترین لغزش پاهاشم میترسه. نمیدونم چیکار کنم .     خیلی به من وابسته شده...شدیداااااااا..... قبلا اگه دوروبرش شلوغ بود با من هیچ کاری نداشت و خوشحال با بقیه بود امااااااااااا الان همش ...
30 آذر 1393

اندر احوالات فروزان گلی 12

وقتی یه دختر ناز منتظر اومدن بابایی که با هم برن بیرون و بابا دیر میکنه!!!   شاکی از لباس های زمستونی         دیگه خسته شده!!   خوابش هم که گرفته!!   و حالا هم یه سری به اسباب بازیها میزنه...   و باز هم....... قربون دخترم برم که  همچنان منتظره.....   و یه خواب شیرین در راه بازگشت از دَدَر   ...
26 آذر 1393

آش دندونی فروزان دو دندون

توی یه روز سرد پاییزی آش دندونی فروان گلی رو پختیم. به خاطر ایام محرم و صفر براش جشن خاصی نگرفتیم. یه مهمونی ساده با حضور تقریبی خانواده مامان و بابایی.   فروزان گلی داره کمک میکنه       دستت درد نکنه دخترم...دیگه بسه کمک مامانی   تا غروب همه چیز عالی بود و من به راحتی به کارام رسیدم. امااااااااااااااااااااااااااا باز هم فروزان وقت مهمونی بیقراری میکرد چه بیقراریییییییییی نمیدونم چرا غروب بعد بیدار شدن گریه میکرد و از من جدا نمیشد اصلاااااااااااااااااااا تحت هیچ شرایطی حتی با اومدن مهمونا وضع بدتر هم شد.  نیم ساعتی من و بابایی بردیمش بیرون با ماشین دور بزنیم که شا...
25 آذر 1393