فروزان کوچولوی منفروزان کوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

دختر کوچولوی من

لحظه دیدار !!!

دخمل طلای من، دیگه اومدنتو باور کردم                           آخه از دیروز نشونه هایی دیدم که ماما بهم گفت اینها یعنی اینکه داره نینی نازمون به دنیا میاد... لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام، مستم باز میلرزد دلم، دستم باز گوئی در جهان دیگری هستم دیگه ساکمو بستم و هر روز رو میشمرم تا بیای. اخرین سونو اومدنتو 26 دی زده بود ولی با این شرایط من ممکنه زودتر هم به دنیا بیای..نمیدونم شایدم ناز کنی و دیرتر بیای ...بازم نمیدونم به هر حال من منتظر دیدارت میمونم ...
18 دی 1392

اندر احوالات مامانی توی این چند ماه عاشقی

این چند ماه بارداری رو میگم ماههای عاشقی. دیشب به بابا میگفتم الان دیگه قلبم بیشترو بیشتر عاشق شده. حالا دیگه عشقم شده 2 تا.. دختر و پدر   فکر کنم بابا هم کلی به خودش غره شد و هیچی نگفت. فکر کنم ته دلش قند آب میکرد....   امروز تصمیم گرفتم در مورد این چند ماه با شما عسل طلای خودم حرف بزنم تا بدونی احساس مامانی چی بوده و البته احوالات مامانی.   میخوام هیچ وقت یادم نره که چه روزهایی رو با هم گذروندیمو دیگه کم کم داره لحظه دیدار میرسه. کمتر از سه ماه دیگه توی آغوشمی و دارم از بوی خوشت لبریز میشم. حالا بریم از اول اولش برات تعریف کنم..........     &nb...
12 دی 1392

دیروز من و دخملی

عزیزدلم، حدود 40 روز دیگه تا اومدنت مونده و وقتی به بودنت فکر میکنم. وقتی میبینم میای و دل و دنیامو روشن میکنی سراپا شوق میشم.. میای و با اومدنت جون تازه ای به من خسته میدی .. میای و با خنده هات دل شکسته منو آروم میکنی.. میای و دستای کوچیکت میشه پناه خستیگیهای من.. دختر نازنینم دوست دارم بیای و هر چه زودتر ببینمت... واسه دیدنت لحظه شماری میکنم . برای بوئیدنت لبریز عشقم و واسه داشتنت دنیا رو به هم میریزم. امروز وقتی برگ های پاییزی رقص کنان میومدن زمین احساس تازگی داشتم. پیش خودم زمزمه کردم پاییز چه زیباست....... ولی پاییز امسال  به تازگی بهار بود واسه من.... بهاری که هیچ وقت یادم نمیره که تو...
14 آذر 1392

دندون درد مامانی

دختر مامان، بالاخره درد دندونم امونم رو برید و بیشتر نگران بودم نکنه برای خوشگلم ضرر داشته باشه و رفتم دندون پزشکی. ولی دکتر گفت باید اول از دکتر زنانم اجازه بگیرم تا بدون عکس دندون و ادرنالین برام عصب کشی کنه و این بهونه ای شد تا برم و وضعیتت رو چک کنم. خدا رو شکر ضربان قلبت منظم و همه چیز عالی بود. امروز هم رفتم و دندونم رو درست کردم.      امااااااااااااااااااااااااااااا یه دندون دیگم هم یه تیکه اش کنده شد!!!!!!!!!!!! نمیدونم درد اون کی میخواد امونم رو ببره. شاید برم و اونم ترمیم کنم. دخترم نکنه همه کلسیم ها رو واسه خودت برمیداری و هیچی واسه مامانی نمیذاری    &n...
15 آبان 1392

این چند روز.....

دختر گل من، میدونم که حالت خوبه چون حسابی شیطونی میکنی و مامانی از حس کردنت کلی ذوق میکنه ولی چند روز قبل حسابی منو ترسوندی. با اون اتفاق خیلی ترسیدم و درد هم داشتم. دکتر که رفتم ضربان قلبت منظم بود ولی دکتر میگفت اگه مشکلم بدتر بشه ممکنه نشونه این  باشه که داری میای با تمام اشتیاقی که واسه دیدنت دارم ولی دلم میخواد تا آخرش رشد کنی و به وقتش بیای.. دخملی مامان، حسابی مامانی ترسیده بود. دیگه همش استراحت کردم. بابایی کلی هوامو داشت. خیلی نگرانت بود. این چند روزو استراحت کردم و کم کم حالم بهتر شد. تازه همون شب    هم اومد به سراغم. تا روز بعد هم ادامه داشت. روز بعد شدیدی که منو دچار...
20 آبان 1392

مامانی تنهاست دخترکم

دلم نمیخواست بیام و از تنهایی و دلتنگی برات حرف بزنم دخترم، ولی الان فقط تورو دارم عزیزم که براش حرف بزنم. بابایی هم که رفته بیرون. البته حال بابایی هم خوب نبود و نمیتونست کمکم باشه. کاش الان اینجا بودی و دستتو میگرفتم و میبوسیدم. بعد دوتایی میشستیم کلی با هم حرف میزدیم.   آخه کی میگه وقتی تو باشی حال من بده. تو که باشی حال من خوبه عزیز دلمممممممم امروز دوباره صدای قلبتو شنیدم که ارومم کرد و لبخند رو روی لبام نشوند. گلکم بیا، کنار مامانی جات خیلی خالیه. بیا که مونس تنهایی مامانی هستی و حسابی بیقرارتم.........   دوست دارم هزار تاااااااااا ...
25 مهر 1392

از دست بابای نینی

دخترم، عسل مامان خیلی شیطون شدی هاااااااااااا دیگه حسابی جات تنگ شده و داری خودی نشون میدی. میگی مامانی منم هستم....... الهی قربونت برم من عزیزکم. دیشب بابایی میگفت" من دخترمو شوهر نمیدم" من شده بودم . آخه کسی نیست به بابایی بگه بذار دخترم بیاد بزرگ شه بعدش بگو شوهرش نمیدم...... از دست بابایی میگم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میگه خوب تنها میشم. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بابایی دل نازک بشه قربون نی نی و بابای نی نی ...
22 مهر 1392

به خاطر دخترم

دخترم، امروز رفته بودم آزمایش دادم ، اونم آزمایش گلوکز وقتی پودر قند رو خوردم 15 دقیقه اولش خوب بود ولی بعدش خیلی حالم بد شده بود. حالت تهوع و ضعف شدیدی پیدا کردم و سرم به شدت درد میکرد. خیلی لحظه های بدی بود ولی به عشق شما دخترکم و سلامتی جایی که قراره چند ماه دیگه توش زندگی کنی هر کاری میکنم. این چند ماه رو به خاطر خود خودت و به خاطر اینکه سالم رشد کنی گذروندم. چند ماه اول که نمیتونستم غذا بخورم و ویار شدیدی داشتم خیلی ناراحت بودم که نمیتونم برات کاری کنم. شاید اذیت شدم ولی نگرانی من بیشتر به خاطر خودت بود عزیزم........... من همه مشکلات بارداریمو به خاطر محبت و عشقی که به شما عسل طلا دارم تحمل میکنم ...
20 مهر 1392

نگرانی مامانی

دختر طلای من، میدونی دیشب چه استرس وحشتناکی رو پشت سر گذاشتم. همیشه موقع خواب خیلی تکون میخوردی ولی دیشب، دراز کشیدم بخوابم دیدم از تکونات هیچ خبری نیست. کلی منتظر موندم، دیدم نه........... رفتم به سفارش دکترم آب قند خوردم و دراز کشیدم تا ببینم تکون میخوری یا نه. اما دیدم خبری نشد. به بابایی هم گفتم. خیلی نگران شد. هر دومون دستمون رو گذاشتیم روی شکمم تا تکونی از شما خانم طلا حس کنیم ولی بازم خبری نشد. من داشتم دیوونه میشدم. گریه کردم و خدارو صدا میزدم. نیم ساعت بیشتر شد تا اینکه کم کم یه تکون کوچولویی خوردی. به بابا میگفتم ببین صدای قلب دخترمو میشنوی... دو تا تکون کوچولو خوردی و من آروم شدم و لبخ...
17 مهر 1392