فروزان کوچولوی منفروزان کوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره

دختر کوچولوی من

دنیای آدم برفی

دنیای آدم برفی دنیای ساده ایست اگر برف بیاید هست اگر برف نیاید نیست                                مثل دنیای من اگر تو باشی هستم اگر نباشی....!                                                 ...
12 آبان 1392

این چند روز.....

دختر گل من، میدونم که حالت خوبه چون حسابی شیطونی میکنی و مامانی از حس کردنت کلی ذوق میکنه ولی چند روز قبل حسابی منو ترسوندی. با اون اتفاق خیلی ترسیدم و درد هم داشتم. دکتر که رفتم ضربان قلبت منظم بود ولی دکتر میگفت اگه مشکلم بدتر بشه ممکنه نشونه این  باشه که داری میای با تمام اشتیاقی که واسه دیدنت دارم ولی دلم میخواد تا آخرش رشد کنی و به وقتش بیای.. دخملی مامان، حسابی مامانی ترسیده بود. دیگه همش استراحت کردم. بابایی کلی هوامو داشت. خیلی نگرانت بود. این چند روزو استراحت کردم و کم کم حالم بهتر شد. تازه همون شب    هم اومد به سراغم. تا روز بعد هم ادامه داشت. روز بعد شدیدی که منو دچار...
20 آبان 1392

به نام پدر

یک گوشه ازقلبم هست که همیشه فقط برای بابام میمونه ، همون جایی که خاطرات کودکی ام هنوز زنده اند حتی وقتی بزرگ میشم …   دخترا همیشه عاشق پدراشونن و پدرا هم همیشه عاشق دخترا   دختر کوچولوی من، عاشقانه دوست داریم ...
8 آبان 1392

مامانی تنهاست دخترکم

دلم نمیخواست بیام و از تنهایی و دلتنگی برات حرف بزنم دخترم، ولی الان فقط تورو دارم عزیزم که براش حرف بزنم. بابایی هم که رفته بیرون. البته حال بابایی هم خوب نبود و نمیتونست کمکم باشه. کاش الان اینجا بودی و دستتو میگرفتم و میبوسیدم. بعد دوتایی میشستیم کلی با هم حرف میزدیم.   آخه کی میگه وقتی تو باشی حال من بده. تو که باشی حال من خوبه عزیز دلمممممممم امروز دوباره صدای قلبتو شنیدم که ارومم کرد و لبخند رو روی لبام نشوند. گلکم بیا، کنار مامانی جات خیلی خالیه. بیا که مونس تنهایی مامانی هستی و حسابی بیقرارتم.........   دوست دارم هزار تاااااااااا ...
25 مهر 1392

یه حرف کوچولو

دختر گل مامان، مامانی میخواست در مورد یه چیزی باهات حرف بزنه. گذشت........... میدونم گفتن این حرفها شاید هنوز خیلی زود باشه ولی میدونی مامانی هوله دیگه. از الان همه فکرش روی تربیت شماست. میخواستم به شما بگم همیشه توی زندگی یه چیزو یادت بمونه و اون اینه که همه کسانی که یه جورایی دل مهربونتو شکستن رو ببخشی و چشمای قشنگتو روی خیلی چیزا ببندی. با بخشش دیگران خودتو بزرگ کردی و روحت بلندو بلندتر میشه و به جایی میرسی که فکرشو نمیکردی. دوست دارم یه روزی شاهد این باشم که دختر نازنینم دارای یه روح بلند و یه عشق جاودانی به همه کسانیکه دوروبرشن شده  برای گل دخترم بهترین بهترینها رو میخوام. عز...
24 مهر 1392

از دست بابای نینی

دخترم، عسل مامان خیلی شیطون شدی هاااااااااااا دیگه حسابی جات تنگ شده و داری خودی نشون میدی. میگی مامانی منم هستم....... الهی قربونت برم من عزیزکم. دیشب بابایی میگفت" من دخترمو شوهر نمیدم" من شده بودم . آخه کسی نیست به بابایی بگه بذار دخترم بیاد بزرگ شه بعدش بگو شوهرش نمیدم...... از دست بابایی میگم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میگه خوب تنها میشم. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بابایی دل نازک بشه قربون نی نی و بابای نی نی ...
22 مهر 1392

به خاطر دخترم

دخترم، امروز رفته بودم آزمایش دادم ، اونم آزمایش گلوکز وقتی پودر قند رو خوردم 15 دقیقه اولش خوب بود ولی بعدش خیلی حالم بد شده بود. حالت تهوع و ضعف شدیدی پیدا کردم و سرم به شدت درد میکرد. خیلی لحظه های بدی بود ولی به عشق شما دخترکم و سلامتی جایی که قراره چند ماه دیگه توش زندگی کنی هر کاری میکنم. این چند ماه رو به خاطر خود خودت و به خاطر اینکه سالم رشد کنی گذروندم. چند ماه اول که نمیتونستم غذا بخورم و ویار شدیدی داشتم خیلی ناراحت بودم که نمیتونم برات کاری کنم. شاید اذیت شدم ولی نگرانی من بیشتر به خاطر خودت بود عزیزم........... من همه مشکلات بارداریمو به خاطر محبت و عشقی که به شما عسل طلا دارم تحمل میکنم ...
20 مهر 1392

نگرانی مامانی

دختر طلای من، میدونی دیشب چه استرس وحشتناکی رو پشت سر گذاشتم. همیشه موقع خواب خیلی تکون میخوردی ولی دیشب، دراز کشیدم بخوابم دیدم از تکونات هیچ خبری نیست. کلی منتظر موندم، دیدم نه........... رفتم به سفارش دکترم آب قند خوردم و دراز کشیدم تا ببینم تکون میخوری یا نه. اما دیدم خبری نشد. به بابایی هم گفتم. خیلی نگران شد. هر دومون دستمون رو گذاشتیم روی شکمم تا تکونی از شما خانم طلا حس کنیم ولی بازم خبری نشد. من داشتم دیوونه میشدم. گریه کردم و خدارو صدا میزدم. نیم ساعت بیشتر شد تا اینکه کم کم یه تکون کوچولویی خوردی. به بابا میگفتم ببین صدای قلب دخترمو میشنوی... دو تا تکون کوچولو خوردی و من آروم شدم و لبخ...
17 مهر 1392

صدای زندگی من!!!!!!

دختر طلای من؛ دیروز دوباره صدای قلب کوچولوتو شنیدم. قربونت برم که صدای قلبت قشنگترین صدای زندگی منه. وای عزیزم تلپ تلپی میکرد که نگو ..............   جیگیلی من کی میای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی همش میپرسه کی دخترمو بهم میدی!!!!!! نمیدونه که من بیشتر از خودش لحظه شماری میکنم ببینمت.   دیشب به بابایی میگم دلم میخواد زودتر بیای و تا میتونم بوت کنم. من عاشق بوی توام. آخه بوی بهشت میدی نازنین من. زودتر بیا که دل مامان و بابا رو بردی هاااااااااا  ...
15 مهر 1392

تنها مسافرت با نینی

عزیزدل مامانی ما از مسافرت برگشتیم................... 3 روز رفتیم سفر و همه لحظه هاش کنارم بودی. این فقط یه سفر نبود. مراسم عقد دایی جون بود. نیشابور.........     خیلی خوب بود. جشن و عقد و خیلی چیزای دیگه. انشاله عروسی شون تو هم هستی و برات یه لباس خوشگل میدوزم و کلی ازت عکس میگیرم. ای جانمممممممم این اولین سفر من و تو بود. تا حالا بابایی اجازه نمیداد بریم سفر حتی گرگان،خونه مامانی. همش نگران بود که نکنه اتفاقی بیفته و خدا رو شکر امانت بابایی رو صحیح و سالم برگردوندم. بابایی میگفت دخترم امانته ها، مواظبش باش و منم سپرده بودمت دست خدا . خدا هم بهترین امانت داره. ...
14 مهر 1392