نگرانی مامانی
دختر طلای من، میدونی دیشب چه استرس وحشتناکی رو پشت سر گذاشتم.
همیشه موقع خواب خیلی تکون میخوردی ولی دیشب، دراز کشیدم بخوابم دیدم از تکونات هیچ
خبری نیست. کلی منتظر موندم، دیدم نه...........
رفتم به سفارش دکترم آب قند خوردم و دراز کشیدم تا ببینم تکون میخوری یا نه. اما دیدم
خبری نشد. به بابایی هم گفتم. خیلی نگران شد. هر دومون دستمون رو گذاشتیم روی
شکمم تا تکونی از شما خانم طلا حس کنیم ولی بازم خبری نشد. من داشتم دیوونه میشدم.
گریه کردم و خدارو صدا میزدم. نیم ساعت بیشتر شد تا اینکه کم کم یه تکون کوچولویی
خوردی. به بابا میگفتم ببین صدای قلب دخترمو میشنوی...
دو تا تکون کوچولو خوردی و من آروم شدم و لبخند روی لبام اومد. مثه همیشه نبود ولی قلبم
آروم شد. صبح ساعت 5.5 بیدار شدم و بازم منتظر بودم که دیدم حسابی تکون میخوری. بابا
هم تا دید بیدارم گفت دخترم تکون میخوره؟ گفتم اره، الان نیم ساعته که حسابی شیطونی
میکنه. آروم شد و لبخندی زد و بازم خوابید.
مامان حسابی شیطونی کن تا منم آروم باشم. دیشب مردم و زنده شدم دخترم، عسلکم.