فروزان کوچولوی منفروزان کوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

دختر کوچولوی من

اندر احوالات مامانی توی این چند ماه عاشقی

1392/10/12 16:39
نویسنده : مامان نرگس
880 بازدید
اشتراک گذاری

این چند ماه بارداری رو میگم ماههای عاشقی. دیشب به بابا میگفتم الان دیگه قلبم بیشترو

بیشتر عاشق شده. حالا دیگه عشقم شده 2 تا.. دختر و پدر

 

فکر کنم بابا هم کلی به خودش غره شد و هیچی نگفت. فکر کنم ته دلش قند آب میکرد....

 امروز تصمیم گرفتم در مورد این چند ماه با شما عسل طلای خودم حرف بزنم تا بدونی


احساس مامانی چی بوده و البته احوالات مامانی.


 میخوام هیچ وقت یادم نره که چه روزهایی رو با هم گذروندیمو دیگه کم کم داره لحظه دیدار

میرسه.

کمتر از سه ماه دیگه توی آغوشمی و دارم از بوی خوشت لبریز میشم.


حالا بریم از اول اولش برات تعریف کنم..........


                                                                

 

 

اردیبهشت

 

این ماهی بود که فهمیدیم نی نی نازی توی دلمه که از وجودش بی خبر بودم. اصلا منتظر

نبودیم. یعنی مشکلاتی برام پیش اومده بود که مشکوک به بارداری بودم ولی توی این ماه 2

بار ازمایشم منفی بود و من اصلا امیدی به بودنت نداشتم تا اینکه آخرین باری که دکتر رفتم

قرار بود سونو بدم تا مشکلم مشخص شه و دکتر پیشنهاد داد تا قبلش دوباره یه آزمایش بدم.

روز 28 اردیبهشت ماه بود که رفتم و آزمایش دادم و همینطور منتظر بودم تا جواب منفی رو

بگیرم و برم برای سونو. وقتی جواب آزمایشو گرفتم دیدم بتا 1000 و نتیجه آزمایش مثبت....

                                       

اصلا باورکردنی نبود. من مامان شده بودم.. انگار دنیا رو به من داده بودن. خیلی خوشحال

بودم که خدا تو رو به من داده. این یه معجزه بود،یه معجزه قشنگ. یه فرشته


روز 16 اردیبهشت که تولدم بود از خدا هدیه تولدمو یه نینی ناز خواسته بودم. غافل از این که

توی وجود من بودی و من از تو لبریز، ولی اون لحظه فکر هم نمی کردم نی نی نازنینی توی

وجودم در حال رشد باشه...

 

 

بعد از این خبر شادی، استرسی شدید منو احاطه کرده بود. به خاطر سقط قبلی، وجودم

سرشار از اضطراب از دست دادنت بود. ولی به خدا ایمان داشتم که نا خواسته  تو رو به من

داده حتما هم نگهدارت هست و این به من امید میداد.....

بابایی هم خیلی خیلی خوشحال بود و اصلا باور نمیکرد که تو هستی ولی شادی ما توام با

نگرانی شدیدی بود.

همون روزی که جواب آزمایشم مثبت شد رفتم دکتر و به خاطر سقط قبلیم گفت باید استراحت

کنی... مطلقا استراحت...

ولی نمیشد. آخه کسی نبود که از من مراقبت کنه و بابایی هم که از صبح تا شب سر کار بود

... خلاصه استراحت مطلق نداشتم ولی خیلی استراحت کردم. البته بابایی هم تا جایی که

میتونست به من کمک کرد ولی خوب.....

چند روز بعد مامانی اومد پیشم و کارامو برام انجام داد. دکتر منو فرستاد سونو تا ببینمت....                          

 

  31ام رفتم سونو ولی تو دیده نشدی و فقط ساک حاملگی دیده شد. دکتر تا اینو دید گفت

ممکنه اینم سقط بشه چون هنوز دیده نشده ..دلم هری ریخت پایین.

ولی من به وجودت ایمان داشتم و میدونستم هستی. سونو نشون داد توی هفته 6 هستی.

                                                 

خرداد

 

خلاصه 10 روز بعد رفتیم دوباره سونو. 11 خرداد و اینبار قلب کوچولوت میزد و من از شوق

شنیدن صدای قلبت گریم گرفته بود. بابایی هم کلی ذوق میکرد که هستی. هنوز خیلی

کوچولو بودی ولی دیدمت و بودنت برام دلگرمی بود. 

از همون هفته 7 حالت تهوع من شروع شد و کم کم تبدیل به شکوفه () شد. خیلی

حالم بد بود. صبحونه هیچی نمیتونستم بخورم. فقط نهار اونم با ماست میخوردم. هر چیزی در

طول روز میذاشتم دهنم سریع تبدیل به شکوفه میشد.. شامم هم شده نون و ماست که

اونم میشد شکوفه..........واسه همین خیلی فشارم پایین بود و سرگیجه داشتم.

ولی خوابم زیاد بود. در طول روز اکثرا میخوابیدم که خواب شبم جبران میشد و هم از حال بدم

دور میشدم. همش توی خونه بودم. صبح تا شب تنها.... بابایی هم که فقط شبها خونه بود.

خیلی تنها شده بودم و نینی کوچولوی من تنها مونس مامانی شده بود.

کارامو در حد کم و کوتاه انجام میدادم. خلاصه این ماه سرگرم شکوفه ها بودیم و بس.......

                                 

 

تیر

حال خراب من همچنان ادامه داشت. من قبلا عاشق .  اما حالا  توی این گرما فقط با

حسرت نگاهش میکردم و همچنین سبزی.... توی باغچه کلی با ذوق سبزی کاشته بودم ولی اصلا

نتونستم بخورم. بوش خیلی اذیتم میکرد. به چیزهای دیگه خیلی حساس نبودم، آخه هر چی میخوردم

نتیجه یکسانی داشت

از طرفی حساسیت فصلی من شروع شده بود. حساسیتی که الان 2 ساله پیداش شده. صبح که بیدار

میشدم عطسه وآبریزش شروع میشد تا شب... بینی ام هم گرفتگی شدیدی داشت که کم کم بوی

چیزی رو متوجه نمیشدم. فکر کنم مزیتش همین بود  

12 تیر توی هفته 12 واسه سونو و آزمایشات ناهنجاری رفتم. خیلی استرس داشتم که سالم باشی.

آخه خیلیها رو دیدم که مشکل داشتن.

من و بابا هم که دختر خاله و پسرخاله بودیم که دیگه بدتر.

  تا وقتی که جواب آزمایشات اومد من نگرانی زیادی داشتم که خدارو شکر سالم بودی عزیزم.

 

 

مرداد

 

حالت تهوع من توی صبح کمتر شده بود و حالا توی ماه رمضون محدود شده بود به غروب تا

نیمه های شب که با اومدن شکوفه تموم میشد. من شده بودم جغد شب بیدار. خیلی حالم

بد میشد و این شکوفه ها دیگه توانی برام نذاشته بود. فشارم خیلی پایین میومد و چند بار

سرم وصل کردم که خوب بود ولی همچنان شب بیدار بودم..

توی چند ماه قبلی وزنم کم شده بود و دیگه آخرای مرداد داشتم وزن اضافه میکردم .. دیگه

داره جوجه من بزرگ میشه.. ای جانممممممممم

بابا همچنان اجازه خروج نمیداد. همش میگفت خطرناکه!!!!!!!!! منم حرف گوش کن کاملا

خونه نشین شده بودم.

دیگه آخرای مرداد ماه تکونات که شبیه نبض های قوی ای بود رو کاملا حس میکردم و کلی

منو سر ذوق میاورد.

 

 

شهریور

 

هفته 21 رفتیم براس سونوی غربالگری که فهمیدم نینی کوچولو یه دختره... کلی ذوق و

شادی همراه ما بود آخه خیلی دوست داشتم بچه اولم دختر باشه و خدا آرزومو برآورده کرد و

شما شدی دختر مامان و بابا.........

خداروشکر دیگه هفته 22 از دست شکوفه ها راحت شدم و حالم بهتر شد. ولی مشکلات

بارداری که تمومی نداره !!!!!!!!! ولی خوشحالم که این مشکلات به خاطر دختر گلی مثه

شماست

دیگه کم و بیش بیرون هم میرفتیم و روحیه ام خیلی بهتر شده بود. نصف بیشتر دوران بارداریمو

گذرونده بودم و همچنان مشتاق دیدار خانم گل بودیم.

 

              

 

مهر

 

این ماه سرحال تر شدم البته اگه سرما خوردگی و این سینوزیت بذاره.. دیگه تونستم یه کم

برات خرید کنیم... دیگه بابایی نتونست مقاومت کنه و دو تایی در کنار هم رفتیم سفر.

این ماه تکونات خیلی برام شیرین شده. عاشق اینم که حسشون کنم.

تازه  همش خودتو لوس میکنی واسه بابایی و کلی منتظرش میذاری تا براش یه تکونی بخوری.

کلی ذوق میکنه و قربون صدقه ات میره. خیلی نگرانته و همش میگه مراقبت باشم.

خیلی دوست داره. میگه دختر مال باباشه. عشق باباشه  

 

 

                       

 

 

آبان

 

این ماه، خیلی ماه شلوغ و پر کاری بود. اولش که شوک اومدن شما خانم گل که باعث شد یه

استراحت حسابی بکنم

و بعدش محرم که دیدن فامیل رو به همراه داشت و خیلی خوب بود. مامانی کلی ذوق کرد.

تازه خونه احتیاج به تعمیر داشت و بابایی کلی زحمت کشیده و کارای مختلف رو انجام داده که از

اینجا یه خسته نباشی بهش میگم.


این ماه مامانی دیگه شبها بد میخوابه و توی نشستن هم مشکل پیدا کرده. مدام دستم خواب میره.

معده م هم اذیتم میکنه.

                          ولی هیچ اشکالی نداره.....هنوز ادامه دارهنیشخند

الانم چند روزه دوباره حالت تهوع اومده سراغم و بالا میارمناراحت

 

دیگه کمتر از دو ماه دیگه مونده تا بیای بغل مامانیهااااااااااااا...خیلی هم شیطون شدی و حسابی

جات تنگ شده و دوست داری زودی بیای بغلم

  آذر                                                                                             

 

 

دیگه دارم ماه های آخرو طی میکنم دخترکم. 2 آذر رفتم سونو که ببینم چقده تپل شدی که توی

هفته 33 وزنت 2کیلو و 200 گرم بود. نمیدونم تا حالا تپل تر شدی یا نه...که حتما شدیلبخند

جات حسابی تنگ شده و رفته رفته داره تکونات کمتر میشه. ولی بازم شیطونی ها....

از این که داره موعد اومدنت میشه یه کم استرس دارم. همش نگرانتمنگران

این ماه سکسکه کردنتو حس میکردم.......جونمماچ

مامانی حسابی داره ورم میکنه. دست و پاهام دوبرابر شده. سعی میکنم نمک نخورم ولی حسابی

بازم دست و پام پف کرده. صبح ها خیلی سختمه بلند شدن. بعد بیدار شدن باید 10 دقیقه ای سر

جام بشینم تا بتونم پاهامو تکون بدمو قدمی بر دارم......

بعضی وقتها حتی نمیتونم پتو روم بکشم چون دستم هیچ حسی نداره و اصلا نیرویی برای خم

کردن انگشتهام ندارم و مجبورم بابا رو بیدار کنم تا رومو بپوشونه چون میترسم سرما بخوری.

تاندون پای راستم هم خیلی کشیده میشه که موقع سوار شدن توی ماشین باید با دستم پاهامو

بذارم بالا. آخه خودش نمیاد نیشخند

عزیزم نمیخوام همش از سختیهاش برات بگم ولی اینها رو مینویسم تا خودم یادم نره که چه

روزهایی رو گذروندم که همش برام شیرینه حتی درداش.

دارم کم و بیش پیاده روی میکنم. هم روحیه ام بهتر میشه و هم برای اومدنت اماده میشم. هوا سرد

شده ولی بازم خوبهخنثی

                                        

دی

 

 

 

دیگه ماه آخره دخترکم و بیصبرانه دارم اماده میشم واسه اومدنت. دیگه ساک وسایلتو آماده کردم و

با هر دردی احساس میکنم داری میای........

وسایل کمد و تخت تو آماده کردم و با دیدنش کلی ذوق میکنم و منتظرم که بیای و با اسباب بازیهات

بازی کنی. بیای و برات قصه بگم ..لالایی بخونم...عزیزممممممممم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان زینب
8 آبان 92 16:42
سلام عزیزم ممنون که اومدی به وبم باید ببخشی اگه با این عکسا یه وقت ناراحتت کردم شرمنده آخه یه حقیقتی را بهت بگم من به اکثر مادرا خبر دادم ولی اون موقع که کامنت گذاشتم نفهمیدم بارداری وگرنه به خدا با این عکسا ناراحتت نمی کردم خدا من ببخشه البته تو باید ببخشی عزیزم همه ی مطالبت خوندم و خیلی خوشحالم که یه فرشته تو راهی داری خدا را شکر مبارکتون باشه اصلا نگران هیچی نباش و استرس نداشته باش حالا احتمالا دو ماه آخر یکمی بی خواب میشی چون وزنت می ره بالا ولی سعی کن استراحتت زیاد باشه کمرت را هم گرم نگه دار خدایی نکرده بچت کولیکی نشه منم لینکت می کنم عزیزم و تا اونجا که بتونم مرتب بهت سر می زنم مواظب خودت و نی نی نازمون باش .


ممنون عزیزم که به ما سر زدی. چشم حتما مراقب هستم. نه عزیزم اذیت نشدم. بالاخره بعضی وقتها یه تلنگری احتیاج داریم دیگه..........
مامان ستاره
8 آبان 92 20:50
آخی ، مبارکه خیلی ذوقیدم عزیزم .... به سلامتی ... بوس


ممنونم عزیزدلم
میم مثه محیا
9 آبان 92 19:12
سلاااااااااااام ب مامن نرگس گل
آخی چ حالی داشتی ......
ایشالا گل دخترمون بموقع و آسون بدنیا میاد و زندگیتو پر از شادی میکنه


سلام گلم...انشاله همه نینیها سالم به دنیا بیان..
و محیا جون عزیزم رو هم خدا براتون حفظ کنه
میم مثه محیا
9 آبان 92 19:12
راسی تصمیمت برا زایمان چیه؟طبیعی یا سزارین؟


خودم که دوست دارم طبیعی باشه ولی اصراری هم ندارم. باید ببینم تا اون موقع وضعیت خانم گل چطوریه!!!!!!
الهام مامان محیا
11 آبان 92 9:44
ایشالله که به شادی و خوشی گل دخترت رو بغل بگیری

فقط یادت باشه موقع زایمان برا ما هم دعا کنی
قدر این ماهای عاشقی رو بدون که بعدا دلتنگش خواهی شد


اره الهام جون........لحظه هایی که ممکنه دیگه تکرار نشه
البته اگه بخوای بعدیشو بیاری بازم ماههای عاشقی پیش رو داری

تازه الهام جون 2 روز قبل لک دیدم که حسابی اذیتم کرد و بازم یه استرس جدید
الانم همش در حال استراحتم. گفتم بیام یه سری بزنم و برم
مامان ستاره
12 آبان 92 13:49
سلام عزیزم ... منم شما لینک کردم عزیزم ... ممنون که به وبم سر می زنی ...


خواهش میکنم عزیزم
nazanin
19 آبان 92 13:30
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییی باحال بود، خیلی قشنگ نوشته بودی دوستم




ممنون نازنین جون.