دیروز من و دخملی
عزیزدلم، حدود 40 روز دیگه تا اومدنت مونده و وقتی به بودنت فکر میکنم. وقتی میبینم میای و دل و
دنیامو روشن میکنی سراپا شوق میشم..
میای و با اومدنت جون تازه ای به من خسته میدی ..
میای و با خنده هات دل شکسته منو آروم میکنی..
میای و دستای کوچیکت میشه پناه خستیگیهای من..
دختر نازنینم دوست دارم بیای و هر چه زودتر ببینمت... واسه دیدنت لحظه شماری میکنم .
برای بوئیدنت لبریز عشقم و واسه داشتنت دنیا رو به هم میریزم.
امروز وقتی برگ های پاییزی رقص کنان میومدن زمین احساس تازگی داشتم. پیش خودم زمزمه
کردم پاییز چه زیباست....... ولی پاییز امسال به تازگی بهار بود واسه من....
بهاری که هیچ وقت یادم نمیره که تو توی وجودم بودی. من لبریز تو و تو وابسته به وجود من..
عشقی که توی وجودم نشسته رو با هیچ چیزی نمیتونم وصف کنم..با هیچ کلمه ای........
فقط میتونم بگم که لحظه دیدار نزدیک است... و من منتظر دیدار عشقی بی پایانم.
ولی دخترم میدونی دلم برای روزهایی که توی وجودم رشد میکردی تنگ میشه..برای این روزها تنگ میشه..
داره روزهایی تموم میشه که دیگه تکرار نمیشه و باید قدر بقیه روزهامو بدونم ..اخه خیلی دوست
داشتم این روزها رو تجربه کنم و خداروشکر خدا منو لایق دونست. از خدا میخوام همه دوستام و
همه کسانیکه دل مهربونشون نینی میخواد رو شاد کنه.....امین
دخملی من، عسلک من، دیروز دو بار صدای قلبتو شنیدم. خدارو شکر همه چیز عالی بود.
ولی مامانی یه کم حالش خوب نبود....دیروز صبح با درد شدیدی که سر دلم داشتم بیدار شدم.
فهمیدم واسه معدمه..یه رانیتیدین خوردم و به امید خوب شدن....ولیییییییی خوب نشد. چشامم
تار میدید. یک ساعت از درد به خودم پیچیدم تا اینکه رفتم درمانگاه سر خیابون...بهم سرم وصل کرد
و تائید کرد که از معدمه. هیچی اومدم خونه...دردش کمتر شد ولی خوب نشد...غروب نوبت دکتر
داشتم و رفتم ...بازم وضعیت شما خوب ولی معده من نههههههههه
بهم قرص و شربت داد...امیدواربودم بهتر بشه چون میل غذا خوردن و ازم گرفته...
خداروشکر امروز که بیدار شدم بهترم. نمیدونم با خوردن غذا هم همینطور خوب میمونه یا نه؟