آخه کی میای عزیزکم.............
دخملی ناز مامان...نمیدونم چرا اینقده بی تاب دیدنت شدم. دوست دارم ببینمت... یعنی شبیه
کی میشی
بابایی میگه میشه یه نرگس کوچولو.... ولی مژه هاش شبیه من بشه هااااااااااااااا ( آخه مژه های
بابایی از من قشنگتره) ولی عزیزم هر طوری که باشی برای من عزیزترینی....عاشقانه دوست دارم
گل من.
دخترم این روزها داره میگذره و من منتظر اومدنتم...ماشاله دیگه سنگین شدی و مامانی خیلی
سختش شده بشینه و بلند شه....تا بخوابم که دیگه نگووووووو.. شما همش شیطونی کن و منم
توی رویا غرق میشم
تنبلی نمیکنم ولی دکترم میگه پیاده روی نکنم...شاید دیگه هفته های اخر بذاره ولی من توی
خونه به فعالیتهام ادامه میدم......
خیلی دلم یه هوای آزادمیخواد ...دلم میخواد برم و توی جنگل های شمال که الان 9 ماهه
ندیدمشون تنفس کنم....چقده دلم برای درختها و بارون اونجا تنگ شده.............
خدایاااااااااا وطن آدمی چیه که هنوزم دنبالشم....الان دیگه جنگل حسابی قشنگ شده ......
شده رنگارنگ... وای داره اشکم درمیاد.... چقده دلم تنگ شده برای شهری که 24 سال توش
زندگی کردم.....
ولی اینبار که برم انشاله با شماست خانم طلای من... میریم و شهر مامانی رو میبینی ....
از اونجا برات خاطره ها میگم...
فقط بیا عسلکم...با هم میریم...بیا که خیلیها منتظرن ببیننت
الان به یاد جنگهای شهرمون که الان به این زیبایین چند تا عکس میذارم........
حالا دیدی دلتنگی من بی دلیل نبود.....