روزی که نی نی وارد زندگیمون شد.............
می خوام برات بنویسم از روزی که وارد زندگی من و بابا شدی
از احساسم برات میگم......
من و بابا منتظر نینی نبودیم. بهش فکر می کردم ولی منتظرش نبودم تا اینکه مشکوک به
بارداری شدم و 2 بار ازمایش دادم ولی منفی بود. قرار شد برم سونو و دکتر گفت قبلش یه
ازماش دیگه بدم و من قبول کردم ولی اینبار تقریبا مطمئن بودم منفیه. 28 اردیبهشت بود. گفتم
زودتر برم ازمایش بدم و چون منفیه برم و به سونو هم برسم. تنها رفتم ازمایشگاه. انجا اصرار
کردم که سریع جوابشو به من بدن و منتظر نمونم.
بعد از مدتی جوابشو به من دادن و من چیزی نپرسیدم و برگه جواب و گرفتم و اومدم تو راهرو. تا
جواب رو باز کردم دیدم بتا 1000 و مثبت. شوکه شدم و برگشتم و گفتم یعنی بتا 1000 و
مثبت.............
دیگه چیزی نفهمیدم . اومدم توی خیابون. به دیوار تکیه دادم و جواب رو نگاه میکردم.
انگار به رگهام خون اومدو قلبم تند تند می تپید. اصلا فکر نمی کردم مامان باشم. احساس
میکردم از من خیلی فاصله داری و باید حالا حالاها صبر کنم.
به بابایی زنگ زدم و گفتم بابا شدی. باورش نمیشد.
خلاصه تا وقتی برسم خونه بارها جواب رو نگاه کردم و قند توی دلم آب میشد.
و این معجزه خدا بود واسه زندگی من و بابایی
دوست دارم عزیز دلممممممممممممم
ای جاااااااااااانم