فروزان کوچولوی منفروزان کوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دختر کوچولوی من

نگرانی مامانی

دختر طلای من، میدونی دیشب چه استرس وحشتناکی رو پشت سر گذاشتم. همیشه موقع خواب خیلی تکون میخوردی ولی دیشب، دراز کشیدم بخوابم دیدم از تکونات هیچ خبری نیست. کلی منتظر موندم، دیدم نه........... رفتم به سفارش دکترم آب قند خوردم و دراز کشیدم تا ببینم تکون میخوری یا نه. اما دیدم خبری نشد. به بابایی هم گفتم. خیلی نگران شد. هر دومون دستمون رو گذاشتیم روی شکمم تا تکونی از شما خانم طلا حس کنیم ولی بازم خبری نشد. من داشتم دیوونه میشدم. گریه کردم و خدارو صدا میزدم. نیم ساعت بیشتر شد تا اینکه کم کم یه تکون کوچولویی خوردی. به بابا میگفتم ببین صدای قلب دخترمو میشنوی... دو تا تکون کوچولو خوردی و من آروم شدم و لبخ...
17 مهر 1392

صدای زندگی من!!!!!!

دختر طلای من؛ دیروز دوباره صدای قلب کوچولوتو شنیدم. قربونت برم که صدای قلبت قشنگترین صدای زندگی منه. وای عزیزم تلپ تلپی میکرد که نگو ..............   جیگیلی من کی میای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی همش میپرسه کی دخترمو بهم میدی!!!!!! نمیدونه که من بیشتر از خودش لحظه شماری میکنم ببینمت.   دیشب به بابایی میگم دلم میخواد زودتر بیای و تا میتونم بوت کنم. من عاشق بوی توام. آخه بوی بهشت میدی نازنین من. زودتر بیا که دل مامان و بابا رو بردی هاااااااااا  ...
15 مهر 1392

تنها مسافرت با نینی

عزیزدل مامانی ما از مسافرت برگشتیم................... 3 روز رفتیم سفر و همه لحظه هاش کنارم بودی. این فقط یه سفر نبود. مراسم عقد دایی جون بود. نیشابور.........     خیلی خوب بود. جشن و عقد و خیلی چیزای دیگه. انشاله عروسی شون تو هم هستی و برات یه لباس خوشگل میدوزم و کلی ازت عکس میگیرم. ای جانمممممممم این اولین سفر من و تو بود. تا حالا بابایی اجازه نمیداد بریم سفر حتی گرگان،خونه مامانی. همش نگران بود که نکنه اتفاقی بیفته و خدا رو شکر امانت بابایی رو صحیح و سالم برگردوندم. بابایی میگفت دخترم امانته ها، مواظبش باش و منم سپرده بودمت دست خدا . خدا هم بهترین امانت داره. ...
14 مهر 1392

بازم خرید............

دو روز قبل من و مامانی رفتیم بازار و یه کم خرید کردیم برای شما گل دختر  و چون من هولم و کلی ذوق داشتم قبل از تموم شدن خریدها میام و برات چیزایی که خریدیم میذارم   کاش که زود زود بیای و  همه رو بپوشی و کلی ازت عکس بگیره مامانی. ای جانممممم   ...
12 مهر 1392

مادرانه

اگر هدفی برای زندگی دلی برای دوست داشتن                                و خدایی برای پرستش داری                                         خوشبختی.     دخترم خوشبختی تو آرزوی منه ...
7 مهر 1392

دلتنگی هایم برای تو

دخترم، دخترم؛ وقتی صدات میکنم ته دلم میلرزه. یعنی وجود داری و هستی و من خیلی وقتها باورم نمیشه که هستی...........   دختر نازتر از برگ گلم، وقتی به بودنت فکر میکنم احساس آرامش عجیبی میکنم. مثه وقتهایی که میخواستم باشی و هنوز نبودی.   الان که دارم از دلتنگیهام برات مینویسم اشک تو چشام حلقه زده. تا حالا ندیدمت ولی دلم برات تنگ شده و دوست داشتم الان تو آغوشم خوابیده بودی و خواب فرشته ها رو میدی.  البته الانم توی وجودمی حتی از آغوشم نزدیکتری به من و این باعث شادی منه که دخترم مونس مامانی شده و مامانی دیگه تنها نیست.   هوای پاییز مامانو شاعر کرده و اومده برات بنویسم و بگم که چقدر دوس...
7 مهر 1392

حسادت مادرانه

گل من، امروز صبح موقع صبحونه آویزون بابای شدم. بابایی میگفت حال ندارم آویزونم نشو . منم گفتم باید عادت کنی که خیلی وقتها حال نداشته باشی و یکی آویزونت بشه. لبخند معنا داری زد و هیچی نگفت ولی چشماش یه برقی زد و حتما ته دلش میگفت خوب اون فرق میکنه ... دخترمه و من به جای بابایی اینو به زبون آوردم و خودشم تایید کرد که بله نینی با مامان نینی فرق میکنه. دخترم حال بدمو خوب میکنه. مامان دخترم که نه...............   میبینی بابای رو ............. و من به وجود نازنینت یه کم حسودیم شد ...
2 مهر 1392