فروزان کوچولوی منفروزان کوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

دختر کوچولوی من

صدای زندگی من!!!!!!

دختر طلای من؛ دیروز دوباره صدای قلب کوچولوتو شنیدم. قربونت برم که صدای قلبت قشنگترین صدای زندگی منه. وای عزیزم تلپ تلپی میکرد که نگو ..............   جیگیلی من کی میای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی همش میپرسه کی دخترمو بهم میدی!!!!!! نمیدونه که من بیشتر از خودش لحظه شماری میکنم ببینمت.   دیشب به بابایی میگم دلم میخواد زودتر بیای و تا میتونم بوت کنم. من عاشق بوی توام. آخه بوی بهشت میدی نازنین من. زودتر بیا که دل مامان و بابا رو بردی هاااااااااا  ...
15 مهر 1392

تنها مسافرت با نینی

عزیزدل مامانی ما از مسافرت برگشتیم................... 3 روز رفتیم سفر و همه لحظه هاش کنارم بودی. این فقط یه سفر نبود. مراسم عقد دایی جون بود. نیشابور.........     خیلی خوب بود. جشن و عقد و خیلی چیزای دیگه. انشاله عروسی شون تو هم هستی و برات یه لباس خوشگل میدوزم و کلی ازت عکس میگیرم. ای جانمممممممم این اولین سفر من و تو بود. تا حالا بابایی اجازه نمیداد بریم سفر حتی گرگان،خونه مامانی. همش نگران بود که نکنه اتفاقی بیفته و خدا رو شکر امانت بابایی رو صحیح و سالم برگردوندم. بابایی میگفت دخترم امانته ها، مواظبش باش و منم سپرده بودمت دست خدا . خدا هم بهترین امانت داره. ...
14 مهر 1392

دلتنگی هایم برای تو

دخترم، دخترم؛ وقتی صدات میکنم ته دلم میلرزه. یعنی وجود داری و هستی و من خیلی وقتها باورم نمیشه که هستی...........   دختر نازتر از برگ گلم، وقتی به بودنت فکر میکنم احساس آرامش عجیبی میکنم. مثه وقتهایی که میخواستم باشی و هنوز نبودی.   الان که دارم از دلتنگیهام برات مینویسم اشک تو چشام حلقه زده. تا حالا ندیدمت ولی دلم برات تنگ شده و دوست داشتم الان تو آغوشم خوابیده بودی و خواب فرشته ها رو میدی.  البته الانم توی وجودمی حتی از آغوشم نزدیکتری به من و این باعث شادی منه که دخترم مونس مامانی شده و مامانی دیگه تنها نیست.   هوای پاییز مامانو شاعر کرده و اومده برات بنویسم و بگم که چقدر دوس...
7 مهر 1392

حسادت مادرانه

گل من، امروز صبح موقع صبحونه آویزون بابای شدم. بابایی میگفت حال ندارم آویزونم نشو . منم گفتم باید عادت کنی که خیلی وقتها حال نداشته باشی و یکی آویزونت بشه. لبخند معنا داری زد و هیچی نگفت ولی چشماش یه برقی زد و حتما ته دلش میگفت خوب اون فرق میکنه ... دخترمه و من به جای بابایی اینو به زبون آوردم و خودشم تایید کرد که بله نینی با مامان نینی فرق میکنه. دخترم حال بدمو خوب میکنه. مامان دخترم که نه...............   میبینی بابای رو ............. و من به وجود نازنینت یه کم حسودیم شد ...
2 مهر 1392

بوی ماه مهر

دختر کوچولوی من، الان صدای منو میشنوی و میدونی مامانی چقدر دوست داره. وقتی بهت فکر میکنم احساس آرامش عجیبی دارم و وجودم میشه سرشار از تو.............. میخوام از با تو بودن برای تو بنویسم. میخوام بگم چقدر منتظر دیدارتم و این انتظار چقدر شیرین و هیجان انگیزه. دخترگلم، مهربون من؛ فردا اول مهر ماست. باز امد بوی ماه مدرسه بوی بازی های راه مدرسه بوی ماه مهر، ماه مهربان .............   تو هم میای و بزرگ میشی و تا چشم رو هم بزارم باید کیف و کتابت و دستت بدم و از زیر قرآن ردت کنم و بری مدرسه....کلی ذوق کنم که دخترم دیگه واسه خودش خانمی شده. دوران ما با الان خیلی فرق میکنه. از کتابهای درسی ...
31 شهريور 1392

تولد بابای نینی

دخترم، امروز تولد باباست.    دیروز دوتایی رفتیم براش کادو گرفتیم. وقتی غروب اومد، براش خوندم" تولد،   تولد، تولد باباجونم مبارک"   و بابا میگفت" وای یادم رفته بود".     البته بهت میگم بابا همیشه یادش میره ..............   خلاصه ذوق زده شد و کادومونو بهش دادم و کلی خوشحال شد.    بعدش با هم رفتیم بیرون و وسایل کودک رو نگاه کردیم. خرید هم کردیم. بیرون   شام خوردیم و برگشتیم. خیلی خوش گذشت.   خیلی خوشحالم که تو هم همه جا با ما بودی و حتما فهمیدی که مامانی    چقدر خوشحاله...عزیزم   گل من؛ سال دیگه دوتایی برای ...
27 شهريور 1392

انتخاب اسم دخترم

وقتی فهمیدیم دختری دیگه حالا وقتش شده یه اسم خوشگل برات انتخاب کنیم.   بابایی میگه خیلی سخته انتخاب یه اسم که شایسته دخترم باشه.   هنوزم که به نتیجه ای نرسیدیم. یا من اسمی رو رد کردم یا بابایی.   اخرین اسمی که مد نظرمون بود..........فروزان............ولی هنوزم قطعی نشده.   کاشکی خودت میگفتی دوست داری چی صدات کنیم.   عزیزم....عشق من    ...
25 شهريور 1392

وقتی نی نی تکون میخوره

دختر طلای من، وقتی تکون میخوری دلم برات غش میره. ای جونم   بابایی رو نگو........   میاد و دستشو میذاره و میگه " یه تکون بخور دخترم. واسه بابایی یه تکون   بخور". بعضی وقتها واسه بابایی تکون میخوری و کلی ذوق میکنه و قربون   صدقه ات میره ولی بعضی وقت ها تنبلی میکنی و از جات تکون نمیخوری   منم با غرور میگم فقط واسه مامانش تکون میخوره. ولی ته دلم همش بهت میگم " دخترم بابا منتظره یه تکون بخور".   تو هم که تنبل خانم میشی و اصلا به خودت تکونی نمیدی !!!!!!!!   طفلکی بابا............ ...
25 شهريور 1392

روزی که تو رو دیدم عزیزدلم.........

گلکم  می خوام از روزی که دیدمت برات بگم........   چند روز بعد از اینکه ازمایش دادم، رفتم سونو تا سن بارداریم رو بدونیم و این که تو هستی یا نه. سونو تو رو نشون نداد و فقط ساک حاملگی رو نشون داد.گفتن سن بارداری 5 هفته و 6 روزه وقتی رفتم دکتر و فهمید نینی اولم سقط شده احتمال داد چون دیده نشدی تو هم مشکوک به سقطی. دلهره گرفتم ولی میدونستم تو وجود داری و احساس مادر هیچ وقت اشتباه نمیکنه. خلاصه باید 10 روز صبر میکردم و دوباره میرفتم سونو.......... 11 خرداد بود.اینبار با بابایی رفتیم سونو و تو بودی ... کوچولوی کوچولو. وقتی صدای قلبت توی اتاق پیچید اشک تو چشام جمع شد. دست بابایی تو دستام بود و چشاش از خوش...
24 شهريور 1392