یک ماه از لحظه دیدار میگذره
وقتی واسه اولین بار دیدمت دستام از هیجان و شوق بودنت میلرزید... چه احساس نابی بود اون
لحظه.. احساس وصف ناپذیری که میدونم دیگه تکرار نمیشه... یعنی این همون فرشته
کوچولویی بود که تا چند دقیقه قبل توی وجودم بود.. این همون عروسکی بود که منتظرش
بودم.. یعنی این دختر کوچولوی منه.
اصلا باور کردنی نبود.... صدای گریه تو با نجوای من یکی شده بود.... اولین بوسه روی گونه های
تو، اوج خواستنت.... حس قشنگ داشتنت....
اون لحظه هیچ وقت یادم نمیره. من در نهایت خواستنت و تو دنبال آغوش من. همه مبهوت
اشکهای من و تو بودن.. اشک شوق من از بودنت و اشک تو واسه آغوش من.
دخترم وقتی دیدمت دنیا مال من شد و من تموم نداشته هامو با بودنت کناری گذاشتم و تو برای
من همه چیزو همه کس شدی.......
ساعت 12 و پانزده دقیقه بود که اومدی و دنیامو روشن کردی. صورت مثل ماهتو خوب ندیدم آخه
چشام پره اشک بود. بعد از ساعتی که رفتیم توی بخش و آوردنت تازه تونستم خوب تورو به
آغوش بکشم ولی نتونستم بهت شیر بدم. متاسفانه دخملی من گرسنه و من ناتوان.... بهم
کمک کردن ولی بازم عالی نبود و این اولین شوکی بود که به من وارد شد.. همیشه از این
موضوع میترسیدم و ترسم بی مورد نبود.
مامانم توی بیمارستان کنارم بود و همون روز مرخص شدیم. بابایی حسابی چشم به راهت بود.
میپرسید دخملم چه شکلیه. دل توی دلش نبود واسه دیدنت. تا زمان مرخص شدنم ندیده
بودت.. خدارو شکر زمان زیادی بیمارستان نبودیم. زود زود رفتیم خونه.
دخملی کوچولوی من واسه اولین بار به خونه خودش قدم گذاشت..ای جونم دخترم
روز اول تولد
اون روز خونوادهامون واسه دیدن دخملی اومدن و همه خوشحال از بودنت... من هنوز حالم خوب
نبود و خیلی توی جمع نبودم.
همون روز اولین حمومتو تجربه کردی عزیزم و این عکس بعد اولین حمومته.
تو حموم خیلی آروم بودی. معلومه که دخترگل من عاشق آب بازیه
روز اول تولد
اخر شب متوجه شدم که صورت و گردنت زرد شده.....ای وای زردی....
صبحش زردی بیشتر شد و بردیمت دکتر و آزمایش و بعدش هم بستری..
روز چهارم
خیلی سخت بود...حال من اصلا خوب نبود و تازه روز دوم تولدت بود و من آمادگی نگهداری از تو
رو اونم توی بیمارستان و به تنهایی نداشتم.
شب اول بیمارستان تا صبح گریه میکردی و نخوابیدی.. منم شیر نداشتم و تو گرسنه... تو گریه
میکردی و منم از گرسنگی تو اشک میریختم. تمام پاهام از سرپا تکون دادنت ورم کرده بود. دیگه
توانی نداشتم. روز بعدش مامانم چند ساعتی اومد و من تونستم استراحت کنم. تو همچنان
گرسنه بودی. پرستار دو بار بهت سرم قندی دادن ....آخرش گفتن یکی بهت شیر بده و چون من
حساس به این قضیه بودم نمیتونستم بپذیرم که هر کسی بهت شیر بده و باید کسی بود که
بشناسمش. بالاخره خودم گفتم زن عموجون بیاد و بهت شیر بده..
دست زن عمو درد نکنه که چند باری اومد و بهت شیر داد و تو حسابی سیر شدی و بالاخره
دل سیر خوابیدی.
خیلی بد قلقی میکردی. اصلا زیر دستگاه فتو تراپی نمیموندی. خیلی وقتها خودمم بغلت میکردم
و با هم زیر دستگاه میرفتیم. اینم شاهد.......
روز چهارم
سه شب بیمارستان بودیم و خیلی سخت گذشت.
توی بیمارستان تست تیروئیدم ازت گرفتن.. قربون دخملم برم که تا حالا چند بار اشکت به خاطر
آزمایشاتی که ازت گرفتن دراومده عزیزم.
پاهای دخملی نازم بعد گرفتن تست.
روز چهارم
دیگه روزها گذشت و بزرگ و بزرگتر شدی... کم کم به صداهای بلند واکنش میدی و وقتی صدایی
میشنوی خوب گوش میدی. خیلی وقتها هم از صداها میترسی و حتی ممکنه گریه هم کنی.
خیلی تلاش میکنی و همش سرخ و کبود میشی..
روز ششم
من عاشق خنده هاتم.. وقتی سیر میشی و سرحال همش میخندی...البته توی خواب هم
خیلی میخندی هااااااااا
این عکست اولین باری بود که با صدای بلند میخندیدی.... روز 21 بهمن و روز 27 ام از تولدت...
خیلی خوب شد که تونستم ازت اون موقع عکس بگیرم
روز ٢٧ام
بعضی شبها تا صبح نخوابیدی و منم پا به پات لحظه هارو شمردم به امید اینکه بخوابیدی..
با تلاش فراوون میخوابوندمت ولی تا خودم دراز میکشیدم میدیدم چشای خوشگلت داره منو نگاه
میکنه و دوباره پروژه خوابوندنت شروع میشد...خیلی وقتها هم اونقده میخوابی که اصلا
نمیتونستم بیدارت کنم تا شیر بخوری... آخه دخترم نمیشه که چند ساعت شیر نخوری و همش
بخوابی که!!!!!!!!
اینم یه خواب شیرین بعد از یه بیداری طولانی
روز ٢٩ام
خیلی دوست داری توی آغوشم باشی... خیلی وقتها طوری بهم میچسبی که نمیشه از خودم
جدات کنم... یعنی اصلا دلم نمیاد که ازت جدا بشم عزیزکم
روز ٢٧ام
یه کار جالب دیگت هم خوردن انگشتاته... اونم 10 تایی... چند باری هم انگشت شصتتو میخورد
اینم دخملی من روز سی ام تولدش
روز سی ام