13 و 14 ماهگی خانم کوچولوی خونه ما
اتفاق قشنگ این دو ماه راه رفتنت بوده مامان جونی..... اوایل با ترس بود و تلو تلو خوران راه میرفتی. قربون تلو تلو خوردنت برم من..... کم کم ترست ریخت و الان دیگه راه رفتنت بهتر شده ........
وقتی میگیم دست بده، دستتو جلو میاری و تکون میدی....
عاشق قاشق و هم زدن با اون شدی...... ما که از غذا خوردنمون چیزی نمیفهمیم و باید غذامونو از روی سفره برداریم...
این روزها حسابی لثه هات میخواره و دستت مدام توی دهنته. گاهی از دست منم کمک میگیری.
میگیم زبونت کو، زبونت رو در میاری و روی لبات میچرخونی و از این کارت خندت میگیره
میگیم موهات کو، دستتو روی سرت میکشی و پاهاتم نشون میدی.
دیگه ارتباط بین خیلی از اشیا رو خوب تشخیص میدی ...
وقتی میخوای بوس کنی لباتو روی لبامون میذاری.... خیلی شبها میای بین من و بابایی و یکی منو بوس میکنی یکی بابایی رو
لغاتی که این ماه بیشتر گفتی:
وقتی چیزی بخوای بهش اشاره میکنی و میگی " نا "..
موقعی که شیر بخوای اشاره میکنی و میگی " مَ "
"تا تا" که گاهی هم " تاب تاب عبِسی " میشه .(تاب تاب)
"دَر" وقتی میخوای که لباساتو در بیاریم یا دری رو برات باز کنیم ... و چقدر هم دوست داری که لباس تنت نباشه!
و عاشق دَر هر نوع وسیله ای هستی و باز و بسته کردنش. از در بطری گرفته تا در خودکار و کمد و قطره هات و هرچیزی که در داره......
"بای بای" ولی وقتی کسی بهت میگه فقط نگاهش میکنیو هر وقت رفت شروع میکنی به تکون دادن دستات!!!!!!!!!!!
" من" وقتی که چیزی رو میخوای بهت بدیم.
"جی" (جیز) و (جیجیک)
"اَچِِِِ" موقع راه رفتن میگی...
گاهی هم "به به" و "هَم " موقع خوردن چیزی که دوسش داری.
" آبجی " هم یاد گرفتی و مدام میگی. یه حالت خیلی نرم ....
بابا رو گاهی غلیظ تر میگی" باب با"...
وقتی میخوای بغلت کنیم یا بالای جایی بیای میگی"با" ..
ببعی میگه" بَ بَ" دنبه داری"نَ نَ" .....
"نَه" رو به جا استفاده میکنی و کاربردشو خوب یاد گرفتی!!!!!!!
"آخ" وقتی جایی از بدنت به چیزی میخوره. البته به شرط اینکه گریه ای در کار نباشه.
به برنامه های تلویزیون میگی"بَ"..
هر چیزی که بگیم رو سعی میکنی تکرار کنی و فقط یک یا دو حرفشو میگی مثلا سرد"سَ" و یا کفش" ش " و ...
وقتی چیزی میفته از دستت میگی" اُّتاد " (افتاد) و چقده دوست داری چیزی رو بندازی پایین و بگی اتاد......
ولی متاسفانه خیلی بد غذا شدی....چیزایی که قبلا دوست داشتی رو هم نمیخوری . خیلی کم غذا میخوری اما به کوکو و کتلت علاقه پیدا کردی و ماست رو هم با اشتها میخوری.....
عاشق حموم و آب بازی شدی و اگه در حموم باز باشه فروزانو باید توی حموم پیدا کرد!!!!!!
23 ام بهمن واسه مراسم عقد محدثه جون ( دختر عمه و دختر دایی من و دختر دایی بابایی......بازم نسبت پیدا کنم) رفتیم گرگان.. البته ما چند رو زودتر رفته بدیم.. همه چیز خوب بود...هوا عالی.....یه روز ابری، یه روز شرجی و گرم و روز عقد هم بارون به راه بود و روزی هم که اومدیم روز بعد بارون و پر از طراوت...خیلی وقت بود که این روزها رو ندیده بودم. تازه جشن به دنیا اومدن شهراد کوچولو هم بود. اماااااااااااااا شما اصلا دخمل خوبی نبودی. خیلی اذیتم کردی توی شلوغی همش نق زدی. گریه کردی. کلا اویزون من بودی و من نه از جشن شهراد چیزی فهمیدم نه بله برون و نه عقد..... وقتی از مراسم برمیگشتیم شاد و شنگول واسه خودت پیش دایی ها بازی میکردی و من و .
واقعا مشکل چی بود!!!!!!!!!!! شلوغی رو دوست نداری مامانی.......
و یه اتفاق خیلی بد تصادف دایی اینا توی راه برگشت بود که خدا خیلی رحم کرد و دایی جون و زندایی جون و دخمل تو راهیشون سالمن....... حادثه خیلی بدی بود خیلی بد..... الانم فکرشو میکنم اشکم درمیاد ولی خداروشکر هزاران بار شکر که به خیر گذشت. دست دایی رو آتل بسته بودن میگفتیم اوف شده شما هم تکرار میکردی " ففف". باز هم میگم خدایا شکرت.......