حسادت مادرانه
گل من، امروز صبح موقع صبحونه آویزون بابای شدم. بابایی میگفت حال ندارم آویزونم نشو . منم گفتم باید عادت کنی که خیلی وقتها حال نداشته باشی و یکی آویزونت بشه. لبخند معنا داری زد و هیچی نگفت ولی چشماش یه برقی زد و حتما ته دلش میگفت خوب اون فرق میکنه ... دخترمه و من به جای بابایی اینو به زبون آوردم و خودشم تایید کرد که بله نینی با مامان نینی فرق میکنه. دخترم حال بدمو خوب میکنه. مامان دخترم که نه............... میبینی بابای رو ............. و من به وجود نازنینت یه کم حسودیم شد ...