فروزان کوچولوی منفروزان کوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

دختر کوچولوی من

یه حرف کوچولو

دختر گل مامان، مامانی میخواست در مورد یه چیزی باهات حرف بزنه. گذشت........... میدونم گفتن این حرفها شاید هنوز خیلی زود باشه ولی میدونی مامانی هوله دیگه. از الان همه فکرش روی تربیت شماست. میخواستم به شما بگم همیشه توی زندگی یه چیزو یادت بمونه و اون اینه که همه کسانی که یه جورایی دل مهربونتو شکستن رو ببخشی و چشمای قشنگتو روی خیلی چیزا ببندی. با بخشش دیگران خودتو بزرگ کردی و روحت بلندو بلندتر میشه و به جایی میرسی که فکرشو نمیکردی. دوست دارم یه روزی شاهد این باشم که دختر نازنینم دارای یه روح بلند و یه عشق جاودانی به همه کسانیکه دوروبرشن شده  برای گل دخترم بهترین بهترینها رو میخوام. عز...
24 مهر 1392

از دست بابای نینی

دخترم، عسل مامان خیلی شیطون شدی هاااااااااااا دیگه حسابی جات تنگ شده و داری خودی نشون میدی. میگی مامانی منم هستم....... الهی قربونت برم من عزیزکم. دیشب بابایی میگفت" من دخترمو شوهر نمیدم" من شده بودم . آخه کسی نیست به بابایی بگه بذار دخترم بیاد بزرگ شه بعدش بگو شوهرش نمیدم...... از دست بابایی میگم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میگه خوب تنها میشم. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بابایی دل نازک بشه قربون نی نی و بابای نی نی ...
22 مهر 1392

به خاطر دخترم

دخترم، امروز رفته بودم آزمایش دادم ، اونم آزمایش گلوکز وقتی پودر قند رو خوردم 15 دقیقه اولش خوب بود ولی بعدش خیلی حالم بد شده بود. حالت تهوع و ضعف شدیدی پیدا کردم و سرم به شدت درد میکرد. خیلی لحظه های بدی بود ولی به عشق شما دخترکم و سلامتی جایی که قراره چند ماه دیگه توش زندگی کنی هر کاری میکنم. این چند ماه رو به خاطر خود خودت و به خاطر اینکه سالم رشد کنی گذروندم. چند ماه اول که نمیتونستم غذا بخورم و ویار شدیدی داشتم خیلی ناراحت بودم که نمیتونم برات کاری کنم. شاید اذیت شدم ولی نگرانی من بیشتر به خاطر خودت بود عزیزم........... من همه مشکلات بارداریمو به خاطر محبت و عشقی که به شما عسل طلا دارم تحمل میکنم ...
20 مهر 1392

نگرانی مامانی

دختر طلای من، میدونی دیشب چه استرس وحشتناکی رو پشت سر گذاشتم. همیشه موقع خواب خیلی تکون میخوردی ولی دیشب، دراز کشیدم بخوابم دیدم از تکونات هیچ خبری نیست. کلی منتظر موندم، دیدم نه........... رفتم به سفارش دکترم آب قند خوردم و دراز کشیدم تا ببینم تکون میخوری یا نه. اما دیدم خبری نشد. به بابایی هم گفتم. خیلی نگران شد. هر دومون دستمون رو گذاشتیم روی شکمم تا تکونی از شما خانم طلا حس کنیم ولی بازم خبری نشد. من داشتم دیوونه میشدم. گریه کردم و خدارو صدا میزدم. نیم ساعت بیشتر شد تا اینکه کم کم یه تکون کوچولویی خوردی. به بابا میگفتم ببین صدای قلب دخترمو میشنوی... دو تا تکون کوچولو خوردی و من آروم شدم و لبخ...
17 مهر 1392

صدای زندگی من!!!!!!

دختر طلای من؛ دیروز دوباره صدای قلب کوچولوتو شنیدم. قربونت برم که صدای قلبت قشنگترین صدای زندگی منه. وای عزیزم تلپ تلپی میکرد که نگو ..............   جیگیلی من کی میای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی همش میپرسه کی دخترمو بهم میدی!!!!!! نمیدونه که من بیشتر از خودش لحظه شماری میکنم ببینمت.   دیشب به بابایی میگم دلم میخواد زودتر بیای و تا میتونم بوت کنم. من عاشق بوی توام. آخه بوی بهشت میدی نازنین من. زودتر بیا که دل مامان و بابا رو بردی هاااااااااا  ...
15 مهر 1392

تنها مسافرت با نینی

عزیزدل مامانی ما از مسافرت برگشتیم................... 3 روز رفتیم سفر و همه لحظه هاش کنارم بودی. این فقط یه سفر نبود. مراسم عقد دایی جون بود. نیشابور.........     خیلی خوب بود. جشن و عقد و خیلی چیزای دیگه. انشاله عروسی شون تو هم هستی و برات یه لباس خوشگل میدوزم و کلی ازت عکس میگیرم. ای جانمممممممم این اولین سفر من و تو بود. تا حالا بابایی اجازه نمیداد بریم سفر حتی گرگان،خونه مامانی. همش نگران بود که نکنه اتفاقی بیفته و خدا رو شکر امانت بابایی رو صحیح و سالم برگردوندم. بابایی میگفت دخترم امانته ها، مواظبش باش و منم سپرده بودمت دست خدا . خدا هم بهترین امانت داره. ...
14 مهر 1392

بازم خرید............

دو روز قبل من و مامانی رفتیم بازار و یه کم خرید کردیم برای شما گل دختر  و چون من هولم و کلی ذوق داشتم قبل از تموم شدن خریدها میام و برات چیزایی که خریدیم میذارم   کاش که زود زود بیای و  همه رو بپوشی و کلی ازت عکس بگیره مامانی. ای جانممممم   ...
12 مهر 1392

مادرانه

اگر هدفی برای زندگی دلی برای دوست داشتن                                و خدایی برای پرستش داری                                         خوشبختی.     دخترم خوشبختی تو آرزوی منه ...
7 مهر 1392

دلتنگی هایم برای تو

دخترم، دخترم؛ وقتی صدات میکنم ته دلم میلرزه. یعنی وجود داری و هستی و من خیلی وقتها باورم نمیشه که هستی...........   دختر نازتر از برگ گلم، وقتی به بودنت فکر میکنم احساس آرامش عجیبی میکنم. مثه وقتهایی که میخواستم باشی و هنوز نبودی.   الان که دارم از دلتنگیهام برات مینویسم اشک تو چشام حلقه زده. تا حالا ندیدمت ولی دلم برات تنگ شده و دوست داشتم الان تو آغوشم خوابیده بودی و خواب فرشته ها رو میدی.  البته الانم توی وجودمی حتی از آغوشم نزدیکتری به من و این باعث شادی منه که دخترم مونس مامانی شده و مامانی دیگه تنها نیست.   هوای پاییز مامانو شاعر کرده و اومده برات بنویسم و بگم که چقدر دوس...
7 مهر 1392